گاهی کودکی دلش می‌خواهد زود بزرگ شود.
کودکی که از کابوس دلهره و ترس‌های کودکی فرار می‌کند.
کودکی که ازخشم بزرگتر‌ها اشکش لبریز شده و مدام فریاد می‌زند. 
کودکی که آنچه را که باید در رویاهای کودکيش می‌ديد، ندید.
 صدای آرامش بخش لالایی را هرگز از لبان کسی نشنید. 
آن قدر جلوی آینه ایستاد و بالأخر خود را کشید تا شايد از بزرگ شدنش لذت ببرد.
تا به اندازه‌ی تمام سال‌های کودکيش خود را بزرگ احساس کند.
کودکی که قد کشیدن و رفتن بسوی بزرگ سالی را رهایی می‌داند.
کودکی که روی جوانه‌های خردسالیش نقاب می‌زند.
تا در قالب بزرگان رو نمایی کند. 
آری! اگر راه را اشتباه می‌رود 
مقصر ماییم.
که کودکان‌مان را زندانی حفره‌هاي افکار خود ساخته‌ایم.
با برداشتن خشت‌های کودکيش او را در حصار ديوار بزرگسالی محبوس ساخته‌ایم. 
هرگز به حوض نقاشي‌اش با تأمل نگاه نکردیم تنها به فکر عمق وسعت حوض خانه‌ی بزرگ ساليش بودیم. 
 باورمان نمی‌شود که این افکار به ظاهر سپيد ریشه‌های باغ کودکی‌شان را می‌سوزاند.
آ‌سمان بلند و آبی آينده‌ی کودکان را مه‌آلود می‌کند. 
آری این تلنگري ست که به حباب باید زد!
تا کودکان‌مان را در آ غوش گیریم. 
رهایشان کنیم تا کودک‌اند کودکی کنند.
 با بستن چشم‌شان از رویاهای زيبا قصه بسازند.
 بی هیچ کابوسی گرگ گله‌ی خود باشند. 
از شنیدن صدای شيرين زنگوله گله‌ی خود لذت ببرند.